
نجمه به نقل از خواهر شهیده:
* نجمه مایه آرامشم بود.
*شنبه گفت: خواب دیدم ؛ خواب یه شهید به نام شکارچی ، اسرار داشت قبرشو پیدا کنم ، میخوام برم گلزار شهدا قبرشو پیدا کنم .
* 40
روز پیش خواب دیدم تو حرم امام رضا (ع) یه نفر به من و نجمه گفت "40 روز
دیگه شما دوتا خواهر میمیرین" برا نجمه تعریف کردم ؛ گفت : خدا نکنه تو
بمیری ؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم .10 روز پیش گفت : ابجی چند روز مونده به 40 روز ؟ گفتم : ابجی 40 روز تموم شد گفت : نه ؛ هنوز 10 روز دیگه مونده .
* از نامحرم فراری بود ، هیچ وقت هیچ کس بدون چادر ندیدش، یه روز دارالرحمه بودیم گفت : ابجی من میخوام وقتی تو قبر بذارنم هیچ نامحرمی بالای سرم نباشه .
همه ی اقوام میگفتن نجمه اخر شهید میشه ، این آرزوشه .
*چهار
هفته پیش همه را جمع کرد ساعت 10 شب برد گلزار شهدا ؛ ما گفتیم: نجمه ما
میترسیم اما اون رفته بود بین قبرا و می گفت : ترس نداره جای هممون یه روزی
همینجاست.
* همیشه نماز شب می خوند
* هیچ وقت نه خودش غیبت میکرد و نه کسی جلوش غیبت میکرد ( همه میدونستن که خیلی از غیبت کردن بدش میاد
* خیلی خیلی درس می خوند حتی تو راه کانون و...
* خیلی مهربون بود تا جایی که خیلی وقت ها تو خونه مینشست گریه میکرد برای اونایی که مومن نیستن و براشون دعا میکرد
* مسئولِ بيدار باشِ اعضاي خانواده بود براي نمازصبح . ابتداي اذان يكي يكي همه را صدا مي زد . « نماز اول وقتش خوبه ، بلند شيد . » عادت كرده بوديم كه بين الطلوعين نجمه رو در سجده ببينيم
نجمه به نقل از دوستان و بچه های انتظامات
* شنبه دوهفته قبل از انفجار اخرین باری بود که دیدمش
جلسه داشتیم منتظر بچه ها بودیم
نجمه اخر حسیینه سر جای همیشگیش کنار دیوار نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار
سلام واحوال پرسی کردم
و او فقط در حد همین سلام و احوال پرسی اکتفا رد
خیلی اروم شده بود خیلی اروم تر از قبل
قبلا ها شور و حال بیشتری داشت اما این اواخر بیشتر خودش بود و اخر حسینیه ...
* مدتی بود سرم خیلی شلوغ شده بود هر وقت نجمه می اومد پیشم نمیتوسنتم خیلی باهاش باشم ...فکر کردم ناراحت شده باشه ، هفته های اتی بهش گفتم ، نجمه! یه وقت ناراحت نشی! ، گفت : فلانی ! من هیچ وقت از کسی ناراحت نمیشم یا چیزی ازش به دل نمیگیرم
* همیشه لبخند می زد به خاطر خوش برخوردیش و اخلاق خوشش زبانزد همه بود .
* بعد از مراسم دارالهدايه هركس آرزويي كرد و نوبت به نجمه رسيد . آرزوي هميشگي : شهادت در ركاب پسر زيبای فاطمه (س(
* شب آش ماست داریم الحمدلله زیاد هم هست.
نجمه اومد گفت : من آش ماست خیلی دوست دارم
خب روزی ِ شیطنت امشب هم رسید با بروبچ تدارکات دوره اش کردیم و 2 تا کاسه پرآش ماست به زور به خوردش دادیم.
*
در ديدار خانواده شان دكتر خيلي منقلب بود . وقتي با بغض حرفش رو زد ، سيل
اشك صورت همه رو پوشوند . « ضربه شديد به سرش ، صورتش رو پر از خون كرده
بود . وقتي حس كرد من بالاي سرش هستم با عجله چادرش رو روي بدنش كشيد و اين
اولين و آخرين حركتش بعد از انفجار بود . »
* کاروان مشهد 87 کانون
اتوبوس تو راه خراب شد.
توی سربالایی گیر کرده بودیم و داشتیم عقب عقب بر می گشتیم . همه بچه ها
ترسیده بودن ! با مسئول اتوبوس رفتیم بین بچه ها که آرومشون کنیم . هر کسی
یه چیزی می گفت . یکی ناراحت بود ، یکی می خندید ، یکی دیگه دعا می کرد .
نجمه قاسم پور کنار من بود ، یه دفعه گفت : بچه ها یعنی میشه شهید
بشیم ؟ بچه ها خندیدن و گفتند : بابا شهادت کجا بود ؟ دلت خوشه ها ! چهره
اش آروم و جدی شد ، گفت : اما اگه خدا بخواهد ، میشه و رفت سر جاش نشست . تو مراسم تشییع یادم به جمله قشنگش افتاد
*وارد مسجد فضیلت شدم با دیدن عکس شهیده نجمه قاسم پور سر جام خشکم زد !
سفر مشهد مشکل تنفسی داشتم ، تو حسینیه زیر اکسیژن خوابیده بودم . یه
انتظاماتی مرا قبم بود ، بالای سرم نشسته بود ، قرآن می خوند و گریه می کرد
. برام حرف میزد ، نمی فهمیدم چی میگه ، حالم بد بود . فقط یه جملش یادمه ،
صبور باش ، ما انتخاب شده ایم !
* شنبه 17 فروردین ، درب
دوم حسینیه دیدمش . تبسم قشنگی داشت و دوتا شاخه گل رز سرخ دستش بود .
حالمو پرسید و گفت : این دوتا شاخه گل رو به نیت بچه های کانون خریدم ، این
یکی مال تو . بعدش گفت : حلالم کن ، دیگه نمی بینمت ! ناراحت شدم و گفتم :
یعنی چی ؟! مگه دیگه کانون نمیای ؟ گفت : چرا ، اما به دلم افتاده دیگه بچه های کانون رو نمی بینم . دیگه ندیدمش ...
*بعد از مراسم مهدیه ، دو
تا از بچه های اتوبوس ما دیر اومدن ، رفته بودن خرید ! نجمه قاسم پور مسئول
انتظامات بود ، ازشون پرسید : چرا دیر اومدید ؟ و نسبت به کارشون معترض شد
. اون دوتا برخورد بدی کردن و تند حرف زدن ، نجمه سرش رو انداخت زیرو ساکت
شد .بعد از چند دقیقه رفتم و بهشون گفتم : بچه ها برخوردتون خوب نبود !
نباید بازائر امام رضا این جوری حرف می زدین . برا امنیت و راحتی خودتون
شرایط و قانون گذاشتن ، برین عذر خواهی کنین ! هنوز حرفام تموم نشده بود که
نجمه اومد طرفمون ، با خوش رویی گفت : بچه ها منو حلال کنید ، یه وقت دلگیر نباشید ! من باید وظیفم رو انجام بدم .
*
چند هفته بعد از انفجار ، زینب ، خواهر نجمه اومده بود به یکی از بچه های
انتظامات میگفت : میشه من بیام انتظامات؟انتظاامتیه میگه: اخه شما کوچولویی
نمیشه که
زینب گفت:اخه من خواهر نجمه م میخوام به جای نجمه بیام انتظامات!!!!
همین زینب کوچولو خواهر نجمه می گفت : هروقت
تو خونه چیزیم گم میشد ، صدای نجمه میزدم تا بیاد برام پیدا کنه ! حالا هم
وقتی یه چیزیمو پیدا نمی کنم یهویی بی اختیار میگم : نجمــــــــــه !
بیــــا! که یهویی یادم میاد ..........
*
روزیکه رفته بودیم گلزار که می خواستن شهدا رو غسل بدن ، داداش نجمه اومده
بود دم در غسالخونه ی خواهرا نشسته بود و گریه میکرد و داد میزد نجمـــــه
بیا برام آب بیار ! نجمــــــه کجایی ! بیا تشنمه !
بعدش خواهر کوچیکش که پیش ما وایساده بود می گفت آخه هر وقت داداشم تشنش میشد نجمه بهش آب میداد ! همیشه نجمه براش آب میاورد
شهیده نجمه قاسم پور 8/1/87سفر مشهد در دفتر بچه ها
دوست عزیزم! خوشبختی را نه بر تخت پادشاهی بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جستجو کرد.
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1