سایت رسمی انجمن شیعه مذهب تبلیغ مذهب تشیّع


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید. کاربر شوید و مطلب بزارید
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به نطر شما اضافه کردن چه مطالبی در این سایت بهتر است؟

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 83
بازدید کل : 15600
تعداد مطالب : 115
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



نویسنده : محمد جواد مقدسی
تاریخ : 8 بهمن 1394

ـ خودش بود محمد جواد . هميشه ورودش رو با نوحه « آقام علي(ع) مظلومه » و صداي بلند سينه زدنش تشخيص مي داديم . با تموم وجودش مداحي مي كرد و عشقش خانم حضرت زهرا (س) بود .
اگر ندبه و كميل و توسل رو توي هيئت نمي خوند ، همه اعضاء خانواده رو جمع مي كرد و با سوز هميشگي اش به جمع كوچيكمون معنويت مي داد .
ـ بعد از ديپلم دانشگاه آزاد قبول شد ولي نرفت . همه آرزوش تحصيل توي حوزه بود كه الحمدلله قبول شد . اما ....
ـ پدر خارج از كشور بودن و داداشم دانشجوي اصفهان . موند توي خونه و توي آژانس مشغول به كار شد . مي گفت « رسيدن به مادر و خواهرام عبادت بزرگيه . اينطوري راضي ترم . »
ـ به نيت آقا امام علي(ع) مهريه خانمش رو 110 سكه گذاشت و تمام مراسم عقدشون شد يك حلقه ساده و سه تا صلوات .
ـ عقد خواهرم بود و محمدجواد مثل هميشه پشت فرمان سينه مي زد و مداحي مي كرد .
• اي بابا تكليف ما رو روشن كن ، تو خوشحالي يا نه ؟! براي چي داري سينه مي زني ؟!!
• با لبخند هميشگي اش گفت :
رشته اي بر گردنم افكنده دوست مي كشد هر جا كه خاطرخواه اوست
ـ نيمه هاي شب بلند مي شد و نمازشب مي خواند . بعد از نمازصبح مقيد به قرآن و زيارت عاشورا بود . ديگه عادت كرده بود . بعد از بين الطلوعين با بسم الله پيكانش رو بيرون مي زد و يا علي(ع) ! شروع يه روز جديد .
ـ هميشه از شهداء و جنگ با حسرت حرف مي زد . با چند تا از دوستاش مجمع شهيد آويني رو توي حسينيه محل راه انداختن . دو تا آرزو بيشتر نداشت : « ظهور آقا امام زمان(ع) و شهادت »
ـ روزهاي آخر خيلي عجيب شده بود . نگاه ها و حرفهاش .
يادمه روز شنبه حمام رفت و غسل شهادت كرد . حسابي به خودش رسيد . با تك تك اعضاي خانواده خداحافظي كرد ، اونم با نگاه خاصي كه تا حالا نديده بودم . گفت : دارم مي رم زيارت شاهچراغ(ع) .
قرار بود توي راه سونوگرافي بابا رو بگيره ، براي همين نماز ديرتر رسيده بود حسينيه .
پسر عموم مي گفت : اصرار كردم كه وايسا با هم مي خونيم ، من كار دارم . گفته بود : خيلي دير شده بايد نمازم رو بخونم . چند دقيقه اي از ورودش نگذشته بود كه صداي انفجار فضا رو پر كرد .




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








طراح: محمدجواد مقدسی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان وبلاگ مذهبی تشیع و آدرس shiemazhab.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 115
:: کل نظرات : 10

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 16
:: باردید دیروز : 10
:: بازدید هفته : 27
:: بازدید ماه : 83
:: بازدید سال : 5393
:: بازدید کلی : 15600

RSS

Powered By
loxblog.Com